یا نشانی غمخانه ما
یا اعتصاب عزا گرفته نامه رسان
اشتباهی است شاید
کد ده رقمی اشک من
به دستم نمیرسد
نامه های هر روزت
نه هیچ روز
نه هنوز!
نه هنوز!
سایه نخوت شیطان شده در خانه روان
جرم ما نیست در این بیشه شیران خدا
که نداریم به دل حرمت کفتار وشان
کفش نامحرم اگر راه سماع میبندد
چه تمنا کنم از حلقه این نامردان
وقت تخریب من آمد به جوازم از اشک
که فرو ریخته چون حادثه ای بر دامان
من دلسوخته بدنام خیالی گشتم
که تو در معرکه خواب نمودی پنهان
رفته اکنون دم ربانی از این خانه گل
یار محجوب بمان در دل عاشق تو بمان
هر بار میبینم تو را غرق غزلها میشوم
با موج اشکم میروم یک گوشه تنها میشومدر گوش من تا مینهد شعر قدمهایت قدم
موزون ترین شعر زمان در گوش دنیا میشومتا قامت زیبای تو از دور پیدا میشود
قد قامت عشق تو را در دم مهیا میشومچون سایه ی خندیدنت در کوچه انکار ها
هر جا هویدا میشوی مستانه پیدا میشومدیدار تو در قلب من پیوند ماه و آسمان
آسوده از دلواپسی تا صبح فردا میشومشاید ببینم رد تو در باطن چشمان خود
آیینه پیمای جنون در چشم شیدا میشومآیینه میگوید مرا کز او خبر خواهی بیا
من بی خبر از آینه محو تماشا میشومتا چشم خود ای آبرو با من نمایی روبرو
من با کمال میل خود در خویش رسوا میشومای تو تمام هستیم من ساده تر از مستیم
اما به یمن چشم تو در خود معما میشومای صورتت در سینه ام چون آتش ِ آتشکده
زرتشت محو خویش را من شعله افزا میشوم
دلخستگان که اشک به دامان نشسته اند
در انتظار رخصت طوفان نشسته اند
سنگ مزار دوست کشتی نوح است یاالعجب
برخی میان باغ به حرمان نشسته اند
صد آفرین به عزم گروهی که چون خلیل
در کام شعله با لب خندان نشسته اند
بی کینه گی است در هدف عاشقان دوست
اینان به میل خود نوک پیکان نشسته اند!
بی بهره گان ز خانه ی اسرار عشق او
سِر کرده نفس خویش و نگهبان نشسته اند
خوش رقص مارها به زمان نی نگار
افعی شده کنون و به میدان نشسته اند
*
نقشه ی چشم ریا نقش بر این آب کنم
طلب عمر من از گوشه ی محراب کنم؟
که مگر کودک دل را نفسی خواب کنم
همه را شکل خودم عاشق و بی تاب کنم
تازه دیدار تو در دیدن مهتاب کنم
*
گر دلت با گریه ام وا میشود
میشود تا روز آخر هم گریستخنده ات با اشک من گل میدهد
در حریم دست باران بخل نیستدر دل هر کوچه ای در چشممی
راه کج کردن بگو دیگر ز چیستتا کنم همسایه دل را با دلت
کاش میگفتی که قلبت پیش کیستشور اشک از دوریت در چشم پر
قاب عکس چشم من از تو تهیست
*
حلول گریه در چشمم ز یاد کیست غیر از تو
برای اشکهای من دلیلی نیست غیر از تو
تو فتوی جنون در دین عشقی بی سرانجامی
مجال احوط و واجب برایم چیست غیر از تو
نماز خنده هایت را امامت میکند اشکم
ز لبخند که از چشمم خدا جاری است غیر ازتو
ندای چشم خورشید است در اندیشه ی باران
کجا رعدی تمام آسمان را زیست غیر از تو؟
تمام دانه های شن تمام قطره ها اشکند
به احوال دل تنگم جهان بگریست غیر از تو
که در هنگامه شوریدن شعر و شراب و شب
زمستی بیشتر در من پی مستیست غیر از تو
بدمست بود و عربده کش راه بسته بود
پای تمام رهگذران را شکسته بود
از هر چه غیر توست نگاهش گسسته بود
آیینه بود و نقش تو دلخواه بسته بود
اسفند دل زیاد تو از خویش جسته بود
یک دل نبود که از این دام رسته بود
تعبیر خواب پای دلم نا خجسته بود
دیشب دلم حوالی چشمت نشسته بود
در بیایان غم تو کعبه وحدت شدم
منکه از ایمان خود ایمن نبودم یک نفس
کفر و ایمان را نهادم ایمن از آفت شدم
بوسه بر پیشانیم زد نورباران شد دلم
نیستی را تا کتاب و سوره و آیت شدم
غیر دیدارت ندارم انتظاری ای صنم
بی خیال مستیم از خواستن راحت شدم
آب اگر نوشم تو در آبی و آتش هم تویی
سوز دل با آشک آغشتم که اعجازت شدم
گوشه ی بیچارگی در خود نشستم بی خبر
اعتیادم چشم تو اینگونه بد عادت شدم
خواب را بر چشم من راهی نماند از هیچ سمت
تا اسیر موجهای سر کش غیرت شدم
تا تمام راه ها را انتها یک مقصد است
فارغ از مقصد روان در حیطه ی حیرت شدم
یار رفت و یادگارش در دلم نقش خداست
رد پایش را ندیدم راهی غفلت شدم
تا صدای دف شنیدم راحت از زحمت شدم
شورما را زهد زاهد زهر در پیمانه است
بی خیال حوض کوثر خسته از جنت شدم
11/2/92
*
سرّ سرّ است آنچه دل را باعث آرامی است
ناله ام خاموش گشت و اشک چشمم خشک شد
دود اگر از شعله برخیزد نمود خامی است
نیک نامی بر در او بدترین بدنامی است
در مرور خویشتن با قلب خود بیگانه ام
دفتر خالی شروع شعر خوش فرجامی است
اعتبار مشتری در عشق او ناکامی است
چهره را در هم مکش هنگام درد آشامی است
میدمد در من دمش وین پیرهن اندامی است
در دل کسی دیگر شده ساکن هویداتر ز من!
در سینه غیر از من کسی پنهان زمن پیدا شده
پنهان ز من عشق تو را گشته است شیدا تر ز من
ازهای و هوی من نشد رسوای دوران عشق من
سال سکوتش امده این عشق رسواتر شده
مستفعلن مستفعلن خشکیده اشک چشم من
دل تل خاکستر شده بنشسته بالاتر زمن
در سینه ام بی گفتگو پنهان ز من بی های و هو
تنهاست او تنهاست او واالله تنهاتر زمن
آیینه کرده جان من بر قلب من شانه کشان
در گو ش خود میگوید او کس نیست زیباتر زمن
عقل از سر بیچارگی می نالد و میگویدم
مست جنون را دیده ام بسیار دانا تر زمن
شورییده ام شورییده ام تا سینه پر زو دیده ام
بر گردنم بنهاده او شمشیر بّرا تر زمن
*
ترک سجاده و صد دانه و فرقان کردم
من دل از کعبه ی آیینه مسلمان کردم
عقل را از تب عشق تو پریشان کردم
نور توحید از این کفر نمایان کردم
در گلوی هوس روز تو نالان کردم
یک نفس نیست که بی یاد تو در جان کردم
خویش را در پس انوار تو پنهان کردم
بند بر خویش زده راهی زندان کردم
یادی از نور تو آورد که مهمان کردم
فرصتم رفت به پایان و پیاله خالی
چه کنم حاصل میخانه چو حرمان کردم
محشر اشک به پا همره باران کردم
9/2/92
*
من و زنگِ در ِدل ،چشم به اتمام مجال
طاقت بحث و جدل نیست به فتوی غمت
خون اشک من از امروز تورا باد حلال
بسکه از چشم تو آیات ندیدن خواندم
مثل ابروی تو پشتم شده هم قوس هلال
نه تو را حرمت عشقم نه مرا تاب عتاب
ناله بس میکنم امروز به بعدش تو بنال!
سوز سرمای دی آتشکده ام را سوزاند
آتشم آب شد آبم ز تمنات زلال
دست نیلوفری خاطره در برکه ی دل
زخم بر سینه ی آب است زخون مالامال
دست تو خورده به اندیشه ی بالِ دل من
قفسِ پر زدنم گشته خدایا خودِ بال
قصه ی شور جنون بود یکی بود و نبود
هر نفس ، ثانیه ، ساعت ، همه سال
آب ِ پاسخ ز سر وادی سینا بگذشت
بی تمنای قبس بود مرا حظ سوال!
پاک کردم به جنون شب شورییدگی ام
رد پای غمت از حافظه ی دشت خیال
شهرام بنازاده دهم فروردین نود و دو
*