به شهر خیالِ دیدنت
یکی از همین پرسه های همیشه بهار...
خیابان گذر نکردن هر روزه ی تو
خود را دیدم از روبروی دور
می آیم
به من رسیدم
نگاهم کردم
-چه عجب؟راه گم کرده ای؟
به شهر خیالِ دیدنت
یکی از همین پرسه های همیشه بهار...
خیابان گذر نکردن هر روزه ی تو
خود را دیدم از روبروی دور
می آیم
به من رسیدم
نگاهم کردم
-چه عجب؟راه گم کرده ای؟
هر نفس در سوز تند سینه ام همنام اوست
آیت تطهیر تصویر تو هستم سالهاست
منکه چشمم روز و شب در کار بار شستشوست
چشم میبندم تو را میبینم ای حک بر نگاه
لذت دیدار تو در یافتن بی جستجوست
من مسیحایم صلیبم خوابهای چشم توست
پلک بیدارم یهودای ِ من بی آبروست
عرصه ی تکبیر من بی چشمهایت بی وضوست
حال من با چشم تو اما همین "لا تقنطوا"ست
مژده ی "اکملت" در آغوش نازت آرزوست
*
قلبم شکست خورده از چشم بی سپاهت
وزن تمام عالم بر سینه ام پر کاه
طاقت ندارم اما یک ای خدا و آهت
غافل ز روز محشر مشغول کار خود باش
مستانه میکشم من تاوان هر گناهت
من مستطیع عشقت بوسیدن تو واجب
پوشاندن نگاهت از چشم من کراهت
عمری کفاف باشد افطاری قلم را
ته مانده غزلها در سفره ی نگاهت
دانی که اقتدایم وقت بر نماز بر کیست؟
گشته کلیشه اما بر روی مثل ماهت!
زاهد برو دعا را دستی نبود در عشق
یک عمر کندم اما آبی نداشت چاهت
عید فطر
*
گاهی خودم برای دلم تنگ میشود!
تا در میان خانه ی دل راه میروی
دلتنگیم به گوش دل آهنگ میشود
از روبروی آینه تا دور میشوی
آیینه هم برای تو دلتنگ میشود
آیینه ایست چشم من از فرط سادگی
در منظر نگاه تو پر رنگ میشود
دیدم من اولش به خدا نه من اولم
مثل دو کودکند چشم من و جنگ میشود
عین تعلل است نگاهم به چشم تو
تیمور چشم ترسوی من لنگ میشود
وقتی که اخم میکنی ای خالق غزل
شعرم اسیر قافیه ی سنگ میشود
من دورم از تو و گفتی که دور تر
این واحد قدیمیِ فرسنگ ، میشود؟
*
*
اسم خود در دل یک آه توانی شنوی
نود و نه بت اگر در دل تسبیح من است
تو بیا صد شود و یک یک هر صد تو شوی
من تو را بی خبر از عشق خودم میخواهم
تو از این شعله مبادا که به سویی بدوی
سرخی رنگ لبت میدهد افکارِ مرا
حس مردِ هوسِ غار نشینِ بدوی!
گوش من خسته ی تکرار نصیحتها شد
من سر توبه ندارم به سلامت اخوی!
*
من روزه خوار چشم تو در قدر مطلقم!
پرده دوم
نگاهم که میکنی گیج میشوم!پای چوبی من فرار چشمهای تو را قدم زده است....
پرده سوم
امشب هم گذشت ...شب قدر چشمهایت.....
پرده چهارم
چیزی نمانده دادت بزنم. اشکالی دارد؟پرده بسته شد
خاطره بهاری که نیامد...
که من که ام
که تو که ای؟
-کدام تو ؟ که من منم
به گوشه نگاه خود نگاه مهربان خود به لب دوباره پرسشش
که من که ام که تو که ای
- که من منم که تو تویی!
شرر به روح او زد و دوباره شد همان سوال
که من که ام
که تو که ای؟
-که تو تویی که من منم!
نهاد آتشش به جان ورای آتشی به دل
شرر فراتر از شرر و شعله پشت شعله ها...
که من که ام که تو که ای؟
-که تو تویی بزرگ من . منم حقیر پیش تو ...
دلش چو یخ فسرده شد
و سرد شد تمامی نگاه های شعله ها
تمام سوزهای دل
و اخم شد نصیب او نشست جای ناز ها
فسرده را دوباره شد از آسمان دل ندا
که من که ام
که تو که ای؟
-که تو تویی که من توام!
زمین رهین لرزه شد و سقف اسمان شکافت...
ز قهر ِقبض وحشتی میان کهکشان فتاد ....
به آتش و به آب و یخ به دوزخ و به زمهریر
به شعله ها فسردگی به جلوه ها به نازها
عیان شدن نهان شدن گران شدن قرین شدن...
هزارها هزار ها...
دوباره باز آمد او به لب دوباره پرسشش
که من که ام
که تو که ای؟
-کدام تو ؟ که من منم!
*
دلخستگان که اشک به دامان نشسته اند
در انتظار رخصت طوفان نشسته اند
سنگ مزار دوست کشتی نوح است یاالعجب
برخی میان باغ به حرمان نشسته اند
صد آفرین به عزم گروهی که چون خلیل
در کام شعله با لب خندان نشسته اند
بی کینه گی است در هدف عاشقان دوست
اینان به میل خود نوک پیکان نشسته اند!
بی بهره گان ز خانه ی اسرار عشق او
سِر کرده نفس خویش و نگهبان نشسته اند
خوش رقص مارها به زمان نی نگار
افعی شده کنون و به میدان نشسته اند
*
این روبهان که راه به شیران گرفته اند!
پیمان شکن شدیم در آیینه های وهم
ما خواب بوده ایم که پیمان گرفته اند؟
آن سایه های محو ز نوری که شد خموش
از شام رفتنش سر و سامان گرفته اند
آن گوهر وفا که به صد سال دست داد
آسان فروختند که ارزان گرفته اند!
بر مسند ریا و دورویی ، خرافه ، جهل
بت کرده اند خویش و به دامان گرفته اند
غیر از حدیث نفس نبوده است لاجرم
ذکری که این جماعت نادان گرفته اند
حجت نموده اند برای سلوک خود
سیری که از صحیفه شیطان گرفته اند
اینان میان گریه ی پر التهاب ما
از که جواز خنده ی پنهان گرفته اند؟
از ترس چیست که در خانه ی صفا وفا
از در نیامده ره مهمان گرفته اند؟
از صبر و استقامت خود میزنند دم
ما را جگر به گوشه ی دندان گرفته اند
"ای پیر پا ز میکده امشب برون منه
«شبگردهای» غائله میدان گرفته اند"
*
نمیفهمی مرا
زیرا:
که پیچیدند صد لفافه ی رنگی به بیرنگی
که پیچیده است بوی سادگی اینجا!
*
خیابان ، این شهر
مثل برگی به دل باد نمیرقصم مست
ترسم این نیست بگویند که دیوانه شدم!
همه غصه ی من زخم زبان است اگر
به تو گویند
که از دست تو دیوانه شده است!
*
نقشه ی چشم ریا نقش بر این آب کنم
طلب عمر من از گوشه ی محراب کنم؟
که مگر کودک دل را نفسی خواب کنم
همه را شکل خودم عاشق و بی تاب کنم
تازه دیدار تو در دیدن مهتاب کنم
*